گرسنگی اهالی ده
روزگاری در یک روستا خشکسالی روی داده بود. این خشکسالی امان مردم روستا را بریده بود. از طرفی خشکسالی و از طرف دیگر، سرما و آفت همه محصولاتشان را پشت سر هم به یغما برده بود.مردم همگی گرسنه بودند. نگاههای اهالی روستا بیروح شده بود. آنها همچنان چشم انتظار آسمان بودند که شاید معجزهای از آن بیرون بیاید. آنها چنان درگیر خود بودند که اگر از میانشان نالهای بر میخاست و یا کسی طلب کمک میکرد، کسی نمیشنید یا اصلا حوصله توجه به آن را نداشت.ولی از طرفی، وقتی، حرف از حاصلخیزی و پر باری محصولات سالهای گذشته میشد، هر کس خاطرهای داشت.خدای نکرده، اگر از اهالی ده بالایی کسی خواسته یا ناخواسته مجیزی میگفت، همه در مقام دفاع از ده خودشان در میآمدند و در باره برتر بودن ده خرابه خودشان اظهار نظر میکردند!
با همه این اظهار نظرها، اما، کسی به هم روستایی و حتی همسایه دیوار به دیوارش توجهی نداشت و اگر یکی از آنها دست نیاز بالا میگرفت و یا حرفی از نیازش میزد، کسی او را نمیشنید.و همچنان شکمها گرسنه بود.
روزی مسافری غریب به این روستا رسید، به گرد و خاک و خس و خاشاکی که در کوچه پس کوچههای ده سر گردان بودند و در هوا بازی می کردند نگاهی کرد، در آنی فهمید که اوضاع ده از چه قرار است ...
از کوله بارش دیگی در آورد و از آب پر کرد و وسط ده آتشی افروخت و سنگی توی دیگ انداخت و دیگ را روی آتش بار گذاشت و شروع به هم زدن دیگ کرد!
هر کسی هم از آنجا رد میشد دعوت میکرد تا وقتی آش سنگ حاضر شد، مهمان او شود!
افراد گرسنه کم کم به دور مرد و دیگش جمع شدند و با تعجب به آن مرد که دایما بخار توی دیگ را بو می کرد و از آن حظ میبرد، نگاه میکردند.
کمی که گذشت غریبه مسافر سرش را بالا گرفت و گفت؛ اگر کمی بن شن داشتیم خیلی خوب میشد این آش خیلی خوشمزهتر میشد!
یکی از اهالی گفت؛ کمی در پستوی خانه من فکر می کنم بن شن مانده باشد صبر کن بیارمش!
کمی گذشت. غریبه گفت؛ اگر کمی هم سبزی خشک داشتیم طعم این آش سنگمان بهتر میشد!
پیرزنی از میان جمع گفت؛ فکر کنم کمی در خانه سبزی خشک داشته باشم.
غریبه دوباره گفت؛ اگر کمی رشته هم با این سبزی توی آش سنگ بریزم مطمعنم، انگشتانتان را هم با آن بخورید.
این حکایت همین طور ادامه پیدا کرد و هرکدام از اهالی ده چیزی از خانه شان آوردند و سهیم شدند و آش سنگی حسابی پر ملات شد.
طوری که همه بعد از اینکه خوردند و سیر شدند باز هم توی دیگ اضافه باقی ماند...
مسافرغریبه از آن ده رفت. هیچ کس او را نمیشناخت و هیچ کس هم او را نشناخت. او آن سنگ را برای اهالی ده به یادگار گذاشت تا دیگر با یاد آن روز، کسی آنجا از بی توجهی گرسنه نماند.